«عدن»، بهشتی که از آن رانده شدی، بیخانمان شدی، سراسیمه و پریشان، مهاجر شدی. عنوان نمایشگاه است. رویدادی هنری که بخشی از مهاجرت و پناهندگی را با درددلهایش و سختیهای دلکندن به تصویر میکشد. اینجا نمایشگاه «عَدَن» یعنی عکس، داستان و نمایشی از زندگی مهاجران و کمپهای مهاجرت است.
خانه قدیمی در محله شهیدآوینی گلشهر همانند کارگاههای کار مهاجران است. از در که وارد میشوی، سمت چپ پلهها به جعبه سیاه (بلکباکس) اجرای نمایش میرسد، اما راهنما اعلام میکند روند این است که ابتدا از نمایشگاه بازدید صورت گیرد. در همان ورودی سمت راست، روی دیوار، عکس و دلنوشتههای عکاسان شرکتکننده در نمایشگاه را میبینی. هرکدام کوتاه معرفی شده و مدل گوشی همراه را نوشتهاند، گوشیای که با آن عکس ثبت شده است.
هرکدام از عکاسان که اثری در این نمایشگاه دارند، خطنوشتهای هم برای تماشاگران به یادگار گذاشتهاند، سپس پوستر نمایشگاه «عدن» (عکس، داستان، نمایش) را میبینی که تصویری از یک پنجره چوبی است با پارچهای کهنه بهعنوان پرده، در دیواری چرکخورده و زخمی.
کنار آن هم متنی نوشته شده است با این مضمون: «آیا عکس زمان را در خود حبس کرده است؟ زبان هم پیش از کلام از جنس شمایل و تصویر بوده است [نگاره خون آغشته انسان نخستین بر دیواره غار]همانجا هم میل آدمی به داستان گفتن شکوفا شده بود... عدن بهشت موعود دستساخته بشر نیست، اختراع جدیدی نیست، بلکه فقط چند ذوقدار بار دیگر زیستن را به بازی و اجرا گرفتند.»
وارد راهرو که میشوی، سمت راست عکسهای مختلفی از افغانستان به همراه داستانکهایی روی دیوار نصب شده است که هم زیبایی دارد و هم درد. تصویر ساختمانی شیک و مرتفع در شهر مزارشریف، یا عکس دیگر که تنه درخت و یک جفت کفش کتانی است؛ زیر آن هم نوشته شده است: «پیر شوم، خشت شوم، خشک شوم، قطع شوم، لای یک مشت جوانه امید». عکس دیگری هم از ریسندگی و دار قالی است که با رنگهای مختلف نخ زیبا شده است.
کمی جلوتر سمت چپ، عکسهای بسیاری روی سرشاخههای درختی خشک آویزان شده است؛ هرکدام هم داستانکی یا عکسنوشتی دارند. عکسی از دو دختربچه افغانستانی که زیر آن نوشته شده است: «لبخند معصومانه لیلا و راضیه». عکس زیبای دیگری هم دویدن دختربچهای را در خرابههای ساختمانی ثبت کرده است. زیر آن نوشته شده است: «فرزند اول خانواده است و از بیهمبازی، از بیدعواهای بچگی در کوچه، بیآشنایی. رؤیا بهتنهایی بزرگ میشود و غربت معنایی غمانگیزتر از این نخواهد بود.»
راهرو تمام میشود؛ وارد اتاقی بزرگ میشوی که شبیه کارگاههای قدیمی است. همهچیز اینجا چرک خورده، اما پر از خاطره است. طراحی نمایشگاه هم به درد و رنج این ساختمان افزوده است. موسیقی بیکلام خود بخشی از این داستان است؛ سرد و غمانگیز، شبیه سرگذشت بسیاری از مهاجران و پناهجویان جهان.
دایرهای که شاید کوره یا هواکش کارگاه بوده، حالا خالی است و روی آن را با سیممفتولی همچون تارهای عنکبوت پر کردهاند. عکسهای سیاه و سفید بسیاری را میبینی که روی این سیمها یا لابهلای آنها قرار دارند. تنها یک کلمه برای معرفی کافی است، نوشته شده: «مجموعه عکسهای کرونا».
میان محوطه انتهایی نمایشگاه، دبههای بیستلیتری زردرنگی را میبینی که از سقف آویزان کردهاند و روی چهارطرف آن عکسهایی نصب شده است. پشت دیوار انتهایی از بین شکافی در دیوار، جوانی تقاضای لباس گرم دارد. کمی آن طرفتر، تعدادی پناهجو از پشت نردههای اتاقی که در آن حبس هستند، از بازدیدکنندگان نمایشگاه، طلب آب برای آشامیدن دارند و تنت میلرزد. نمادی است از وضعیت پناهجویان در کمپهای مهاجرت.
داستان و دلنوشتهای دیگر توجهات را جلب میکند که زیر عکسی از فردی نشسته روی صندلی روبهروی یک ویلچر خالی است؛ نوشتهای با این مضمون: «جنگ وقتی عضوی از بدن آدم را میگیرد، دیگر هرگز به خودت نمیآیی؛ تکهای دورافتاده میشود تمام بدنت.» روی دیوار آخر هم مجموعه عکسی سیاه و سفید از اعضای بدن میبینی.
همراه گروهی ششنفره، برای تماشای نمایش در جعبه سیاه طبقه زیرین دعوت میشوی؛ برشی از درد و رنج کمپهای اسکان پناهجویان، تلخی برخورد مسئولان کمپ که همچون زندانبان است. بازیگر اول در نقش مسئول کمپ، توصیههای ایمنی را با زبانی خشک و سرد بیان میکند.
اینکه شیء تیز و برندهای همراهت نباشد یا از تاریکی نترسی و هیچگاه از لیدر بازدید جدا نشوی تا مشکلی پیش نیاید و در آخر با کنایه و تمسخر میگوید «با پناهجویان به هیچ عنوان همذاتپنداری نکنید؛ اینها آدمهای دروغگویی هستند که حاضرند برای پذیرشگرفتن هرکاری بکنند تا محبت شما را جلب کنند.»
فضای سالن نمایش شامل چند بخش میشود؛ اتاقی زیر پلهها که در آن پناهجویی درگیر جهان تیرهوتار روانی خود است. سهچادر مسافرتی، نماد بخشی از خانوادهها و افراد ساکن در کمپهای پناهجویان و در آخر پیرمردی که بازمانده خانوادهای مهاجر است. همراه لیدر پس از دیدن عکسهای ورودی نمایشگاه که درباره کمپهای مختلف مهاجران در سراسر جهان است، به اتاق زیر راهپلهها میروی.
روایت اول مربوطبه جوانی است در اتاقی محبوس. روی دیوارهای اتاق، تصاویر سیاهی از آدمهایی جیغکشان و وهم و خیال میبینی. جوان در مسیر مهاجرت از روی کوهها و بیراههها، همراه دیگر دوستانش گرفتار وهم و خیال میشوند. ترس در مغز استخوانشان مینشیند و درنهایت در جنگلی سردرگم میشوند. در آخر ماجرا او تنها بازمانده آن گروه سرگردان است که حالا نمیتواند آن حادثه را فراموش کند. روی دیوارهای اتاق او نیز عکسها و داستانکهای تلخ مهاجرت به چشم میخورد.
لیدر کمپ تو را به اولین چادر هدایت میکند؛ چادری که در آن مردهای زیر پارچه سفید خوابیده است. بازیگر نقش مرده شروع به صحبت میکند و خاطراتی از کودکیاش را برایت ورق میزند و در آخر سؤال میکند: «چرا فکر کردم رفتن گزینه بهتری است؟ خوبی مردن این است که میتوانی تمام لحظات زندگیات را دوباره ببینی و بدی مردن هم درست همین است که همه آن لحظات را دوباره میبینی.
نمیتوانی تصمیماتی را که در گذشته گرفتی، عوض کنی و فقط تماشا میکنی...» زمانی که میخواهی از چادر بیرون بیایی، جملهای توجهات را جلب میکند. نوشته شده است: «مرگ میانبری است برای عبور از مرزهای زندگی بیهیچ گذرنامهای.»
لیدر تو را به چادر بعدی هدایت میکند. آنجا مردی است که تنها نشسته و با تو درددل میکند. میگوید: باید چه اتفاقی بیفتد که آدم ایمانش را به همهچیز از دست بدهد، به زندگی و هستی، به بودن؟ میگویند بالاتر از سیاهی، رنگی نیست و بدتر از مرگ وجود ندارد، اما اشتباه میکنند بدتر از مرگ ازدستدادن همه آدمهایی است که معنای زندگیات هستند... دخترم، پسرم و همسرم. من همان کسی هستم که همهکس را از دست دادهام...
روایت میکند از خاطرات خودش و فرزندان و همسرش؛ از روزهایی که حداقل از شرایط الان او روشنتر بودند. همسر و بچههایش در مسیر پناهجویی و در دریا غرق میشوند و حالا او بازمانده یک تراژدی است.
چادر بعدی قصه تلخ مادری تنهامانده و دخترمرده است که دل تو و دیگر بازدیدکنندگان را میلرزاند. سرگردان است و با انگشت، تصویر دخترش را روی دیواره چادر نشانت میدهد. لباسهای یلدا را تا میزند و مرتب میکند. میگوید: ببخشید که اسباب پذیرایی ندارم.
اگر در مزارشریف مهمان خانهام بودید، پذیرایی درخوری میکردم و یلدا با شوخیهایش سرتان را میبرد. دخترم خیلی شوخ است... دلم برای بوی تنش تنگ شده است. گریه که میکرد چشمهایش قد نخود میشد. آیا میشود برگشت به گذشته؟ میگویید اشتباه کردم که یلدا را پیش عمهاش گذاشتم؟ نمیخواستم مادر بدی باشم؛ فقط میترسیدم در مسیر مهاجرت اتفاق بدی برایش بیفتد. میگفتند مهاجران در مسیر یخ میزنند؛ نمیخواستم ببینم بچهام جلو چشمم میمیرد. شما مردها چرا بیغم هستید؟ چرا مسئولیت زندگی را برعهده نمیگیرید؟ به دلم ماند کاش یلدا پدر داشت، نه فقط نامی از پدر!
لباسی بچگانه با طرح هندوانه نشانت میدهد و میگوید: یلدا کامها (لپها)ی سرخی دارد. این را که میپوشد، «رقم» (مثل) هندوانه میشود.» یلدا اگر بود، باید الان هشتسال داشت.
در اتاق آخر، پیرمردی کنار رادیوی قدیمی نشسته است و روایتی از مهاجرت تکتک فرزندانش به کشورهای اروپایی و آمریکایی دارد. غم تنهایی او را از پا درآورده و حسرت میخورد چرا جلو فرزندانش را نگرفته است.بعد از این نمایش برای دیدن فیلمی کوتاه در ورودی سالن نمایش دعوت میشوی.
حکایت جوانی است افغانستانی که ۱۰ سال در اندونزی انتظار مهاجرت به استرالیا را میکشد؛ ۱۰ سالی که یکییکی برایت روایت میکند، گاهی امیدوار و گاهی پوچ و دلسرد. در ادامه، نمایشی برگزار میشود که درباره فردی امیدوار است به دریافت ویزای شینگن و پس از روایت رنجها و غمها از تماشاچیان میخواهد برایش در حرم امامرضا (ع) دعا کنند.
محمدعارف حسینی متولد ۱۳۶۶ هنرمند، شاعر، داستان نویس و منتقد ادبی است که دستی هم در عکاسی دارد. او درباره این نمایشگاه میگوید: رویکرد آن عموما عکس موبایلی و نمایش در خانه است؛ به این دلیل که لزوما عکس نیاز به دوربین گرانقیمت ندارد و با موبایل هم امکانپذیر است. نمایشگاه به این دلیل در خانه برگزار میشود که همگی افراد نمیتوانند به گالری بروند. قصد داریم فاصله بین هنر و زندگی را کمتر کنیم.
۳۲ عکاس به فراخوان ما پاسخ دادند و در مجموع ۲۵۰ عکس برای نمایش انتخاب شد. گزینش خاصی نکردیم و حداقل یک عکس از هر شرکتکننده در نمایشگاه هست. یکی از اهداف ما این بود که بهنوعی به افراد شرکتکننده اعتمادبهنفس بدهیم، چه مهاجر و چه ایرانی و دیگر تابعیتها. از میان این افراد اگر حتی یک نفر هنر را جدی بگیرد و دنبال کند، ما وظیفهمان را انجام دادهایم.
محمدحسین جعفری، هنرمند و فعال اجتماعی جامعه مهاجران در گلشهر که از برگزاری این نمایشگاه نیز حمایت کرده است، درباره آن میگوید: در دنیای مهاجرت برگزاری این دست نمایشگاهها دور از انتظار نیست، اما مهم زاویه دید ماست؛ اینکه به زندگی خودمان نگاه کنیم یا آنچه درونمان عقیم مانده است. بچههای مهاجر باید تغییر و رشد کنند و این مستلزم آگاهیهای فردی است.
نمایشگاههای اینچنینی نشان میدهد ما از دنیا زیاد مغفول نماندهایم و به زنجیره مهاجرت در جهان متصل هستیم؛ زنجیرهای که از گلشهر شروع شده و ما را به سراسر جهان وصل کرده است. در ذهن بچهها جهانوطنی شکل گرفته است که بهصورت مختلف به نمایش گذاشته میشود. آنچه خاطر من را آرام میکند، این است که بچههای نسل چهارم مهاجرت همراه با بچههای نسل سوم به مسائل بشری پرداختند و این نشان میدهد که تفکرشان وسیع شده است و از فردیت خود فاصله گرفتهاند و به مسائل جهانی میپردازند.
علیرضا سعیدی متولد ۱۳۶۶ در ایران و مشهد، اصالتا مهاجر افغانستانی و دانشآموخته بازیگری و کارگردانی یکی از مسئولان برگزاری این نمایشگاه است. او میگوید: این نمایشگاه ادامه فعالیت گروه نمایشی «سِلما» است. گروه ما فعالیتش را از سال ۹۴ در تهران آغاز کرده است. همواره با نابازیگران مهاجر افغانستانی اجرا کردهایم. بازیگری بهانه است و رویکرد تئاتردرمانی داریم.
دوسالونیم است که در مشهد فعالیت میکنیم و چندین نمایش اجرا کردهایم. هویت ما این است که باید در گلشهر فعال باشیم و اینجا سالن تئاتر ندارد. در گفتگو با عارف حسینی که نمایشگاه عکسی در تهران با عنوان «چهار در چهار» در منزل خودش برگزار کرده بود، به این نتیجه رسیدیم که نمایشگاه عکس و داستان و نمایش برگزار کنیم. فراخوان دادیم و عکسها از سراسر جهان با موضوعهای مختلف و اکثرا موبایلی برای ما ارسال شد. عکسها را گزینش کردیم و هر کدام داستانی دارد. ایده نمایش را به عکس و داستان اضافه کردیم و ماحصل آن، این نمایشگاه است.
علیرضا شرایط مهاجران در ایران و بهویژه گلشهر را با محدودیتهای فراوان توصیف میکند که گاهی به رقابت سیاه و ناسالم هم ختم میشود. او میگوید: باید بیسوادی و ناآگاهی را هم به این موضوع اضافه کنیم که درمجموع همگی باعث میشود رنج بسیار ببرند. هنر در نظر من وسیلهای است که خشونت پنهان مهاجران را به گفتگو ختم میکند. هنر و بهویژه این نمایشگاه لحن صحبت ماست.
او درباره نامگذاری نمایشگاه، «عدن»، میگوید: در نظر ما اساسا انسان به دو دسته معمولی و مهاجر تقسیم میشود. انسان وقتی از بهشت رانده شد، مجبور به تحمل شرایط سخت زندگی شد. انگار مهاجران یک سطح پایینتر هبوط کردند. گویی ما شهروند درجهیک نیستیم و عنوان عدن اشاره میکند به جایی که همه برابر بودیم.